
با نامت دیده پرمیسازم از گوهر....دل نوشته
تا نام تو برزبان میرانم
انگار چون تلنگری برشیشه
درونم چیزی میشکند
واشک
همچون مرواریدی که از صدف بیرون میافتد
از دیدگانم ارام برگونه های خشک چون کویرم می غلطد
بغض نفسگیر
که مدتها راه نفس راتنگ کرده بود
همانجا ترک برمیدارد
میخواهم راه این مرواریدهای غلطان راسد کنم
تاروزی
که دیده دردیده ات میدوزم
فدای مهربانیت کنم
نمیدانی اینجاچه حالی دارم
گرچه میدانی.....تنها
تنها برایت ازهمه چیزدنیاهمین
مرواریدهاراکنارگذاشته ام
برروی تک تکشان
دوستت دارم است که میدرخشد
اخر
هرچه راکه بخواهم برایت بیاورم
ازان توست
همه زیبایی ها
تنها همین را دارم.....

تو مهربان من
سکوت راپرازترانه کن
که تاسکوت میکنی
من ابتدای فصل انجمادمیشوم
کجایی تا ببینی....دل نوشته
برای روزی که میایی تنهابرای توبگویم
که چقدرجایت میان لحظه هایم خالی بود
وهمه دوست داشتنهایم رالب تاقچه دلم گذاشته ام
تابرایت زمزمه کنم
همه دردهایم رابرای باتوگفتن است که ازهمه پنهان کرده ام
اصلا همه دردم ازنبود توست
اگربیایی که دردی نمی ماند....
که نوید پایان روز بی تورابرایم میدهد
که شاید فرداراباتواغازم
چقدر سخت میگذرد
وچه زجراور شده تیک تاک ساعت
در کوچه های انتظارت چون اواره ای
دنبالت میگردم
گاه احساست میکنم
که نزدیکی....
وگاه گمت میکنم درحصار دغدغه های زمانه
بی قرار میشوم
دل هوس گسستن دارد
اما بی دیدنت
بی حظورت
پای رفتنم سست است
وتو نهایت تمنای دل بی قرارمنی
وبهانه ماندن...
با دوست که مینشینم
وتا دنبال حرف برای گفتن میگردم
یادت درذهنم شعله میکشد
ومن سراپا اتش خواهش میشوم
عطشم را با نویدامدنت فرومینشاندوزخم دلم را التیام میبخشد
که میایی ومیرهانی...
بیا مولا بیا که دوست نوید امدنت را داده
بیا که دلها تورامیطلبد
به خاطرمن نه به ابروی دوستدارانت بیا
دل نوشته..
واژه ها مقابل دیدگانم رژه میرود
انگارلبریز میشوم
برای ازتوگفتن ...
برای ازتونوشتن....
اما تا قلم برروی صفحه مینهم
همه واژه ها میگریزند
ومن خالی میشوم
انگارحتی واژه ها هم میدانند
که ازتو گفتن ونوشتن
در توان انها نیست
و من میمانم
و صفحه خالی......
که تورا میخواند
تنها به هزارویک ترفند
چند واژه را ازمیان سیل واژگانی که میگریزند
بر قفس سفیدکاغذ حبس میکنم
چه کلام کاملی میشود
دربیان هزار جمله ی ناگفته
تنها همین.....دوستت دارم....
دوستت دارم....
خیال
ازمن مگیرپنجره روبه ماه را
حاشامکن برای دلم یک نگاه را
لم داده ام به شانه تاریک اسمان
تابشنوم صدای قدمهای ماه را
فانوس چشمهای خودت را به من ببخش
امشب دوباره گم نکم سمت راه را
یک لحظه بی خیال توسرکرده ام هنوز
پس میدهم تقاص همین اشتباه را ابلیس بی حظورتوتشدیدمیکند
بردوش من گرانی بارگناه را
روزی که اسمان به زمین پرت میشود
برمن بگیرسایه چترپناه را امروز نام روشن تودردلم گرفت
بستم کتاب خاطره های سیاه را
باتو میشود...
از بیوفائیها بی حرمتیها میشکنم
از انتظار خسته میشم
از فاصله ها به تنگ میام
از اینکه کسی پا توتنهایی ادم نمیذاره
یاحتی سراغش ونمیگیره...
از امدنهایی که زود به رفتن میرسه دلتنگ
از نگاهها ،ادمها
از طعنه ها از ......
واسه شمردن زیاده اونایی که غم به دل میاره اشک تو چشم
گاه فکرمیکنم تنهایی جقدر خوبه وقتی
اینهمه درد هست
وقتی سراغ کسی میری
ولی وقتی به توفکرمیکنم همه اندوهها همه بدیها میره
به تو که میرسم واسه همه لبخند دارم
واسه همه اونایی که شکستن دل واسشون اسونه
پس از تنها از پس همه نامهربانیها
همه ی چیزهایی که امیدو ناامیدمیکنه ........
یک اگر بایک برابربود
صورتش ازخشم گلگون بود
ودستانش به زیرپوششی ازگردپنهان بود
ولی اخرکلاسیها
لواشک بین خودتقسیم میکردند
و ان یک در گوشه ای دیگر(جوانان)راورق میزد
معلم باخطی خوانا
به روی تخته ای کزظلمت تاریکی غمگین بود
تساوی راچنین بنوشت
"یک بایک برابراست"
ازمیان جمع شاگردان یکی برخواست به ارامی سخن سرداد:
"تساوی اشتباهی فاحش ومحض است"
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات برجاماند
واوپرسید:
اگریک فردانسان واحد یک بود
ایابازیک بایک برابربود؟
معلم خشمگین فریادزد:
اری برابربود
واوباپوزخندی گفت:
اگریک فرد انسان واحدیک بود!
انکه زوروزر بدامن داشت بالابود
وانکه قلبی پاک ودستی فاقدزرداشت پائین بود
اگریک فردانسان واحدیک بود
انکه صورت نقره گون چون مه داشت بالابود
وان سیه چهره که مینالید پائین بود
اگریک فردانسان واحدیک بود
این تساوی زیرورومیشد
حال می پرسم:
یک اگربایک برابربود!
نان ومال مفت خواران ازکجا اماده میگردید؟
یک اگربایک برابربود!
پس که زیربارفقرخم می شد؟
یاکه زیربارضربت شلاق له میگشت؟
اگریک بایک برابربود!
پس چه کس ازادگان رادرقفس میکرد؟
معلم ناله اسا گفت:
بچه هادرجزوه های خود بنویسید
سفری به خویشتن
به دوری نزدیک
از خویش به خویش
شاید بیابم
انچه دروجودم پنهان است
ازتو
که در وجودم به ودیعه گذاردی
همانی که همه را واداشت که برمن سجده کنند .....
شایدبه انی رسم
که تاگفتند: خداایا!این موجودی که می افرینی درزمینت فسادخواهدکرد
وتوبالبخندی گفتی :
که شما هیچ نمیدانید.....
که میدانم توهمه رامیدانی
ومن میخواهم به همان برسم
کمکم کن!!!!!!!
چشم به راه
دلم تنگ است
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
درکدام گوشه ناکجا ابادی که هرچه میگردم نمی یابمت
وشاید همین جایی
مقابل دیدگان نابینایم
که انقدرسیاهی گرفته که روشنائیت رایارای نگریستن ندارد
از دیدگانم چه بنالم که همه وجودم اسیر است
پای درگل مانده ام
بگذار تنها ازخوبی تو بگویم
شاید این وجود خفته بیدارشود
گفتم کیم که اغراق نکردم
ولی ..
دل درگرو مهرتو بستم
تنها از میان همه وجودم یک دل دارم
که تپشهایش راازتودارد
میدانم میدانم
که من کجاوعاشقی کجا
بگذاربه همین ادعادل خوش دارم
نمیدانم نمیدانم سررشته کلام راگم کرده ام
فقط بیا
بگذار راه رفتنم فراخ شود
منتظر می مانم تا بیایی
که تو کلیدشاهراه سعادتی
وجواز ورود به بارگاه حضرت دوست
ازدوری او باتو درد دل میکنم
وازهجران تو پیش او
قرار میخواهم
که من سالهاست روی قرار راندیده ام
ازان دم که دم ازعشق زدم....چشم به راهت مانده ام
بیا تیرگی بزدا ازوجود غرق سیاهیم بیا مولا......







