نگاه اشنا

درنگاهت چیزی است
که نمیدانم چیست
مثل بوی نم بعدازباران
مثل ارامش بعدازیک درد
مثل پیداکردن یک واژه ی گم کرده
مثل کامل شدن یک شعربلندناقص
من به ان محتاجم
وهنوز
مثل ان لحظه ی خوب اغاز
من به خود میگویم
که هزاران سال است
میشناسم اورا....


درنگاهت چیزی است
که نمیدانم چیست
مثل بوی نم بعدازباران
مثل ارامش بعدازیک درد
مثل پیداکردن یک واژه ی گم کرده
مثل کامل شدن یک شعربلندناقص
من به ان محتاجم
وهنوز
مثل ان لحظه ی خوب اغاز
من به خود میگویم
که هزاران سال است
میشناسم اورا....

در فلق بود که پرسیدسوار
اسمان مکثی کرد
رهگذرشاخه ی بیدی که به لب داشت به تاریکی شبهابخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری وگفت:
نرسیده به درخت
کوچه باغی ست که از خواب خداسبزتراست
می روی تاته ان کوچه که ازپشت بلوغ سربدرمی ارد
دوقدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیرزمان می مانی
وتوراترسی شفاف فرامیگیرد
درصمیمیت سیال فضا،خش خشی میشنوی
کودکی میبینی
رفته ازکاج بلندی بالا
جوجه برداردازلانه ی نور
وازاومیپرسی؟
خانه ی دوست کحاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انگاه که در سیاهی درونم هیچ ردی از روشنایی نبود
واندم که میان شب چله ی تنهاییم هیچ حظوری بیکسیم را
میهمان نبود
لحظه ای که درونم چون متروکه ای خالی به غبار نا امیدی نشسته بود
من بودم ومن
وانعکاس صدای دلشکستگیم
از هزارتلنگرطعنه
زندگی را بی انکه زندگی کنم به عمر رفته پیوندمیدادم
وگاه درگذرازجاده پیچ درپیچ دنیا محو سراب فریبنده
روبه سوی فنا میتاختم
تا سراب ازدیدگان بزدایی وحقیقت بنمایی
وزندگی رادرزندگی کردن معنا بخشی
اکنون منی که منم کجای پرتگاه دنیا درخویش هرلحظه جان میکندم
در سوزش دلشکستگیهایم
مگرمرحمی التیام میبخشید
وای اگرنبودی.....
متروکه دلم را که به ویرانه ای میمانست
عطروهوای تازه ی حظوری میتوانست دوباره ازنو بناکند
تویی که درشب چله دلم میهمان شدی
وطعم شیرین بودنت طعم تلخ تنهایی راازکام لحظه هایم زدود
نورت روشن ساخت
تمامیی زوایای تاریک وجودم را
ومن گویی خویشتن رادرپناه امنی یافتم
گویی دوباره متولدشدم
ومنی که منم ازهست توام
خدایا............
فریادت میزنم
درهمه ی دلواپسیهایم
دلتنگیهایم
چقدر زندگی میچسبد وقتی که تو معناوبهانه ی زنده بودنی
ومن تورا نه به ان جهت که همه چیزبخشیدی
نه به جهت رسیدن به جنت وفردوست
به ان دلیل که هستی
تنها به بهانه ی خودت دوست میدارم.......
چقدرخوشبخت است انکه تورادارددرتمامی لحظه هایش
وچه نگون بخت انکه همه چیزدارد جزتو.........

سفر را اغاز کردم ،گرچه دراغازبهانه ی سفرم چیزدیگری بود
اماازهرجایی که میگذشتم چون گم کرده ای که هرجایی پانهدناخواسته سراغ گم کرده ی خویش رامیگیرد
چشمانم بیقرار به هرگوشه ای برای یافتنت سرک میکشید
نمیدانم چندین بار ازکنارم گذشتی وندیدمت
ازهمان اغازوپیشتربودی،سرزدی،سراغم راگرفتی اما.....
دریغ از چشمانی که دردیدار چه نالایق بود
دلم هوایت راکرد
امدم به همان جایی که عاشقانت با دل میایند
من امدم گرچه باپا اما
چه شوری بوددر حریمت ،اینبارگرچه چشم همان چشم نابینا بود در دیدارت
ولی باچشم دل حست میکردم درقدم به قدم امدنم
میدانم میدانم گه چه گله ها ازمن داری
ومن چه بدها که نکردم انگاهی که به خوش خیالیه واهی
درنبودنت وندیدنت روزگارمیگذرانیدم
وفراموش کرده بودم نظاره گریت را
سرتاپای وجودم در شرمی اتشین شعله میکشدومیگدازد
جمکرانت بود و دل من که انگار پپا به حریم کبریایی نهاده
سرازپانمیشناخت
من میگداختم چون سیمرغی که میخواست سیمرغی نوبیافریند در درون خویش
افسوس از لحظه ها که نمیدانم چرا اینهمه عجله داشتند برای لحظه ی وداع
به ناگه اندوهی دلم راربود
اما تبسم دلنشینی که بدرقه گرم شد
چون ابی بود بر اتش دلتنگی لحظه ی خداحافظی
باهمه وجودم
حس میکردم چشمانی راکه برای بدرقه ام امده بود با
یک سبد سوغات دعاهایی که همیشه برسرسجاده اش مینشینی
برای همه عاشقانت
ومن بازهم تنها همان جمله ی همیشگی رادرونم فریاد میزدم
که چقدردوستت دارم........
ولی بازهم میان کوله بارم
دلتنگی رانیز بردوش دل میکشیدم
تاروزی که تادیده گشودیم
تجلی رخسارت باشد درقاب دیدگانمان
![]() |
امین عجل لولیک الفرج یامولا یاصاحب العصر والزمان
ای نهان ساخته ازدیده ماصورت خویش بدرازپرده غیب ای ونماطلعت خویش
طاق شد طاقت یاران بگشا پرده زرخ ای نهان ساخته ازدیده ماصورت خویش
نه همین چشم به راه تومسلما نا نند عالمی رانگران کرده ای ازغیبت خویش
امدازغیبت تو جان به لب منتظران همه دادند زکف حوصله وطاقت خویش
گرچه غرقیم بدریای گناهان لیکن شرمساریم وخجالت زده از غفلت خویش
روی دل سوی توداریم به صدعجزونیاز جزتو ابرازنداریم به کس حاجت خویش
دست ماگیرکه بیچارگی ازحدبگذشت بگشا مشگل مارا به ید همت خویش
روزگاری است که ازجهل ونفاق ونخوت هرکس ازرنج کسان میطلبد راحت خویش
تا که برکارخلایق سروسامان بخشی گیربادست خدایی علم نهضت خویش
توئی ان گوهریکدانه دریای شرف که خداوندجهان خواند توراحجت خویش
ساخت حق اینه غیب نماروی تورا نگردخواست دران اینه تاطلعت خویش
روزمیلادهمایون توعیدیست که حق درچنین روزعیان ساخت مهین ایت خویش
یافت زان روی شرف نیمه شعبان کامروز شامل حال جهان کردخدارحمت خویش
قرب حق یافت بتحقیق کسی کاوبه صفا باتوپیوست وگسست ازدگران الفت خویش
میلاد منجی بشریت مهدی موعود(ع)برهمگان مبارک

دلها جزتنهایی همدمی نداره
همه جا بافریادسکوت پره
وهوا هوای ناامیدیه
فقط میشه توروهمدم کرد
همدم تنهایییهاتوشبهای بیکسی
وروزهای بی همنفسی
تنها میشه صدای تورومیون
فریادخاموس سکوت شنید
که مهر رو تو گوش دلهازمزمه میکنه
درلابه لای تیرگیهای ناامیدی
میشه بادرخشش بودنت زنده موند
همه تهیها رو
میشه با ابعادحظورتوپرکرد
میشه همه زشتیهاروزیباکرد
رنگین کرد
تویی که برات میون اینهمه
موجود دوپای متفکر
هیچ جایگزینی نمیشه پیداکرد
پس تنهابه تودل میبندم
که اگربپیوندی نمیگسلی
عطاکنی
بازنمیستانی
ببخشی بی منت است
و باشی بی توقع
چقدرغنیم انگاه که دارمت
وچقدرحقیرومسکین
انگاه که میان دلخوشیهای پوشالی ام
گمت میکنم
باش که اگرنباشی
ناامیدی حلاکم میکند
واندوه نابود
همه وجودم تورامیخواند
وهمه بستنهایم ازان توست
تویی که دوست داشتن برای توست........
رب من میپرستمت
ودوستت میدارم.............

همین غروب پنجشنبه ها
حس مبهمی همه وجودم ومیگیره
یه دلتنگی ،سرخ سرخ
مثل همین غروب
بدجوری دلم برات تنگ میشه
بایه امیدکه میگه یه همچین روزی میاد
که هجرانت سرمیرسه
وفردامون باتواغاز
پای ثانیه ها میشینم....
هروقت میرم سرخاک
انگار سبک میشم
همه میره غیر هوای تو
که بدجورخونه نشین دلم شده........
انگار...........
نه بذار تنها حرفم توباشی
توکه انتظارت
این روزا
شده مشق شب پنجشنبه هام
تکیه میدم به دیوار همین روز
وچشم میدوزم به درفردا
برگرد
برگرد
دلم بدجوری هوات وکرده..........
اخه مگه چقدر
میشه منتظربود
روزهای رفتنت روبشمر
بس نیس
پس بیا بیا که خیلی دیره
الهی به امیدفرج