هجرت از خویشتن.........دل نوشته

سفر را اغاز کردم ،گرچه دراغازبهانه ی سفرم چیزدیگری بود
اماازهرجایی که میگذشتم چون گم کرده ای که هرجایی پانهدناخواسته سراغ گم کرده ی خویش رامیگیرد
چشمانم بیقرار به هرگوشه ای برای یافتنت سرک میکشید
نمیدانم چندین بار ازکنارم گذشتی وندیدمت
ازهمان اغازوپیشتربودی،سرزدی،سراغم راگرفتی اما.....
دریغ از چشمانی که دردیدار چه نالایق بود
دلم هوایت راکرد
امدم به همان جایی که عاشقانت با دل میایند
من امدم گرچه باپا اما
چه شوری بوددر حریمت ،اینبارگرچه چشم همان چشم نابینا بود در دیدارت
ولی باچشم دل حست میکردم درقدم به قدم امدنم
میدانم میدانم گه چه گله ها ازمن داری
ومن چه بدها که نکردم انگاهی که به خوش خیالیه واهی
درنبودنت وندیدنت روزگارمیگذرانیدم
وفراموش کرده بودم نظاره گریت را
سرتاپای وجودم در شرمی اتشین شعله میکشدومیگدازد
جمکرانت بود و دل من که انگار پپا به حریم کبریایی نهاده
سرازپانمیشناخت
من میگداختم چون سیمرغی که میخواست سیمرغی نوبیافریند در درون خویش
افسوس از لحظه ها که نمیدانم چرا اینهمه عجله داشتند برای لحظه ی وداع
به ناگه اندوهی دلم راربود
اما تبسم دلنشینی که بدرقه گرم شد
چون ابی بود بر اتش دلتنگی لحظه ی خداحافظی
باهمه وجودم
حس میکردم چشمانی راکه برای بدرقه ام امده بود با
یک سبد سوغات دعاهایی که همیشه برسرسجاده اش مینشینی
برای همه عاشقانت
ومن بازهم تنها همان جمله ی همیشگی رادرونم فریاد میزدم
که چقدردوستت دارم........
ولی بازهم میان کوله بارم
دلتنگی رانیز بردوش دل میکشیدم
تاروزی که تادیده گشودیم
تجلی رخسارت باشد درقاب دیدگانمان
![]() |
امین عجل لولیک الفرج یامولا یاصاحب العصر والزمان
