میرفتم
تنهادربی چراغی شب هامی رفتم
دست هایم ازیادمشعل هاتهی بود
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود
مشت من ساقه خشک تپشهارامی فشرد
لحظه ام ازطنین ریزش پیوندهاپربود
تنهامیرفتم میشنوی؟؟؟؟؟؟تنها!
من ازشادابی باغ زمردگودکی براه افتاده بودم
ایینه هاانتظارتصویرم رامی کشیدند
درهاعبورغمناک مرامیجستند
ومن می رفتم٫می رفتم تادرپایان خودم فروروم
ناگهان تو ازبیراهه لحظه ها٫میان دوتاریکی٫به من پیوستی
صدای نفسهایم باطرح دوزخی اندامت درامیخت
همه تپشهایم ازان توباد٫چهره به شب پیوسته !!!
همه تپشهایم.
+ نوشته شده در شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۰ ساعت 18:28 توسط زهرا
|