باتو...

انگاه که حظورت راوجودت را مهرت راوعشقت را با بندبند وجودم حس کردم تازه فهمیدم زندگی برای چیست! عشقت درکویر خشک وتشنه دلم که سالها درانتظار باران مهربانیت دیده براسمان دوخته بود همانند بارانی با دانه های درشت وسردبرحرارت گناه الود قلبم نشست انگاردوباره ازپس سالیان خشکی وزردی از گرمای تباه کننده گناه دلم سبزوتازه شد انگاردوباره متولدشد انگارهمه تیرگیها وفراموشیها راشست...
چه لذتی دارد خیس شدن ازبارش بی وقفه مهربانیت....چه زیباست رفع عطش با باران بخششت...
ومن هرلحظه که تشنه عشقت میشوم ...به انتظار باران رحمتت سربه اسمان خداوندیت بلند میکنم
ببار باران بگذار تازه شوم بگذار خیس خیس خیس شوم که من تشنه همیشه در انتظار بارانم .....

با تومیشود پرنده شد . بال گشود ودر اسمان هرچه خوبیست پرواز کرد
با تومیشود اب شد وبرخشکی هرکویری طراوت بخشید
با تو میشود انسان بود .حتی برترازملک
نوربودو بردل هرتیرگی روشنی بخشید
با توهمه چیز رامیشود حس کردعطر پنهان میان هرگلی . امواج خروشان دریایی که به شوق ساحل سر به صخره میکوبدوفنا میشود
اواز پرنده ای که سرودعشق میخواند
حتی اضطراب پروانه ای که پیله خویش را میشکافد تا نقش والوان نقاش رابرتابلوی بال خویش به صحنه هنرمندی نهد
اری با تومیشود همه چیزراحس کرد سرخی گلبرگ گلهای سرخ را که ازشرم گلگون گشته
حرارت خورشید که میسوزدتازندگی بخشد
مهتابی که میتابدتا روشن کند
بارانی که میبارد تاسیراب سازد
همه ازتوست وازهست توست که هستی دارد
وهمه این بیکرانی وخوبی به شوق توست وبه ندای کن فیکون توست که به شاهکارخلقت نقش عشق وهستی زده است
باتوهمه چیزمیشود
اری باتو میشود.....
