عمربگذشت...
پوچ وبس تندچنان باد دمان
همه تقصیرمن این است
که خودمیدانم!!!!!!!
که نکردم فکری
که تعمق ننمودم
ساعتی ٫یا انی
که چه سان میگذرد
عمر گرا.........ن
کودکی رفت به بازی
به فراغت٫به نشاط
فارغ ازنیک وبد
ومرگ وحیات
همه گفتند:کنون تابچه است
بگذاریدبخنددشادان
که پس ازاین دگرش خندیدن نیست
بایدش نالیدن!!!!!
من نپزسیدم هیچ؟
که پس ازاین زچه رونتوان خندیدن
نتوان فارغ واسوده زغم
همه شادی دیدن
همچومرغی ازاد٫هرزمان بال گشاد
من نپرسیدم هیچ؟
که رپس این زچه رو
بایدم نالیدن...؟
هیچ کس نیزنگفت:
زندگی چیست؟
چرامیائیم؟؟؟؟؟
بعدازاین چندصباح
به کجابایدرفت؟؟
باکدامین توشه
به سفربایدرفت؟

