دریا...
روبه دریاوروی شنهای گرم ساحل که میشینی انگارهمچوم نسیمی که بادستان مهربونش درختهاوگلهاشکوفه میزنن
احساس میکنی امواج دریاهم روح تورو مینوازه وهمه احساسهای وجودت به جنبش درمیاد
انگارهمه کلمات وجمله های لطیف دنیارومیخوای کنارهم جمع کنی وهمه حرفات رو شعرکنی
تاچشم کارمیکنه ابی دریاست اب و اب و اب
زلال وپاک وروشن
سرسختی موجهایی که باهرزحمت وتلاشی میخوان خودشون وبه ساحل برسونن اما توهمون ساحل
میمیرن
ادم ویاد ارزوهاش میندازه که چقدربرای رسیدن بهشون شوروشوق وعجله داریم
اما تا دستمون بهشون میرسه قصه همون قصه ساحل و موج....
تامحوتماشامیشی انگارهمه غمها ٫دلواپسیهاودلخوریهات ومیسپری به اب واونوباخودش میبره دور
و دور وبعدگم میشه .....
خدایاتوئی که دریای خلقتت بیکران وناپیداست ومن تنهاقطره ای ازاین بیکرانی
اگه ازتوجداشوم اگه دورشوم حقیرمیشوم گم میشوم
باتوکه باشم خوبم ٫بزرگم
پس خوب من !این من !
قطره حقیرو دریای مهربانیت.....