استجابت دعا
کسى نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شکایت کرد
و گفت :با اینکه خداوند فرموده دعا کنید من اجابت مى کنم ، چرا ما دعا مى کنیم
و به اجابت نمى رسد ؟! امام در پاسخ فرمود: قلب و فکر شما در هشت چیز خیانت
کرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود:
1 -شما خدا
را شناخته اید اما حق او را ادا نکرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان
نداشته.
۲ -شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید
ثمره ایمان شما کجا است ؟
۳ -کتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نکرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت کردیم سپس به مخالفت برخاستید.
۴ -شما مى گوئید از مجازات و کیفر خدا مى ترسید، اما همواره کارهائى مى
کنید که شما را به آن نزدیک مى سازد …
۵ -مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره کارى انجام مى دهید که
شما را از آن دور مى سازد …
۶ -نعمت خدا را مى خورید و حق شکر او را ادا نمى کنید.
۷ -به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید)
ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى کنید.
۸ -شما عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افکنده
اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟ در حالى که خودتان
درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه کنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و
نهى از منکر کنید تا دعاى شما به اجابت برسد.
امام علی (ع) (نهج البلاغه حکمت ۳۳۷) : دعا کننده بدون عمل و تلاش مانند تیرانداز بدون زه است.
نگهداری از مادر محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلک بود. در
عرفان و طریقت ، به علم بسیار اهمیت مى داد ؛ چنان که او را “حکیم الاولیاء” مى
خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره
اى جز این ندیدند که از شهر خود ، هجرت کنند و به جایى روند که بازار علم و درس ،
در آن جا گرم تر است.
محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.
مادرش غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى کس و تو حامى من
هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که مى سپارى ؟ آیا روا
مى دارى که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟
از این سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق
، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى خورد و آه مى کشید.
روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى گریست و مى گفت : من این جا
بى کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان
عالماند و من هنوز جاهل.
ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟ محمد ، حال خود را باز گفت.
پیر گفت : خواهى که تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در
گذرى و عالم تر از دوستانت شوى ؟
گفت : آرى ، مى خواهم.
پس هر روز ، درسى مى گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن
پیر نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به برکت رضا و دعاى مادر یافته است.