چند داستان کوتاه اما ...............
ابلیس وازمایش خدا
ابلیس بر حضرت عیسی (ع) آشکار شد و گفت: تو نبودی که می گفتی
جز آنچه خدا مقرّرت کرده است بر تو نرسد ؟ فرمود : بلی . گفت : پس
خویشتن را از قله این کوه
فرو انداز اگر مقرّرت باشد که به سلامت مانی ! فرمود : خداوند را رسد
که بندگان را آزماید نه بندگان را که خداوند را آزمایند!
بایزید و امام جماعت
نقل است که بایزید بسطامی در پسِ امامی نماز می کرد.
پس امام گفت: یا شیخ ! تو کسبی نمی کنی و چیزی از کسی
نمی خواهی ، از کجا می خوری؟
شیخ گفت : صبر کن تا نماز قضا کنم !
گفت : چرا؟
گفت : نماز از پسِ کسی که روزی دهنده را نداند ، روا نبود که گذارند !
اینجا چه می کنی؟ گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که تا زماني كه
در كنارشان هستم آزارم نمی دهند و اگر از آنها جدا شوم غیـبتم نمی کنند
و اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کنند !
پس امام گفت: یا شیخ ! تو کسبی نمی کنی و چیزی از کسی
نمی خواهی ، از کجا می خوری؟
شیخ گفت : صبر کن تا نماز قضا کنم !
گفت : چرا؟
گفت : نماز از پسِ کسی که روزی دهنده را نداند ، روا نبود که گذارند !
(تذکرة الاولیاء ، عطّار نیشابوری)
بهلول در گورستان
اینجا چه می کنی؟ گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که تا زماني كه
در كنارشان هستم آزارم نمی دهند و اگر از آنها جدا شوم غیـبتم نمی کنند
و اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کنند !
+ نوشته شده در دوشنبه سوم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 13:1 توسط زهرا
|