ارزوی من بیا.........
ومیان این امدوشد لحظه ها
عمر نیز پیمانه سرمیکشدوروبه انتها
درسراشیبی روزگارپیش میرود
گاه لحظه های امده رادرحسرت لحظه های رفته
میسوزانم
وگاه ...........
هرگاه در چرتکه ی باورهایم
روزهایم را
کارهایم را بالا وپائین کردم کم اوردم
وشرمگین از اینهمه روزهایی
که بی هیچ ثمری شب شد
وشبی که بی هیچ درنگی روزی دیگر
اما از میان همه ی خجلتها وحسرتها
ندایی درونم فریاد میزند که
همیشه امیدی هست
شاید..........
ودلخوش از این ندا
وامیدوار از مهربانی حسابگر
به پیشواز لحظه ها وروزهای نیامده میروم
زندگی به وجود امیدها وارزوها زندگی میشود
وبی وجودشان زندگی جریان ندارد
با امید است که صبح دیدگانمان را
به روی روزها میگشاییم
وباارزوهاست که انتظار میکشیم ودر جست وخیز
برای رسیدن به انهاییم
گرچه رسیدن هم نباشد همان تلاش خود زندگیست
حالا که سخن به ارزوها رسید
بگذاراز اویی بگویم که ارزوی مشتاقان است و
امیدناامیدان روزگار
ترسم که پیمانه عمرسرایدو...
بگذارباهمه بدی بخوانمت
بگذارتمنایت کنم
که بیایی
بگذار این بار بخوانمت ونگویم از بدی...
فقط بیا.................
تکسوار جاده های زندگی......بیا
بیا................