داستان سعدبن عبدالله که در کتاب بحارالانواربه روایت ازکتاب کمال الدین شیخ صدوق چنین اورده است

که  گفت:من شوق زیادی به جمع اوری کتابهای مشتمل برعلم مشکله و داشتم تا با مطالعه انها

برمخالفین غلبه نمایم من سخت پایبند مذهب شیعه اثنی عشری بودم وهنگام مناظره با اهل سنت

ازتامین جانی برخوردارنبودم عیبهای انهارامیگفتم تاجائی که کاربه دشمنی ومشاجره

میرسیدیکروزدرحال مناظره بایک ناصبی که درعداوت وبدزبانی بردیگران ثابت قدم تربودبمن گفت:وای

برشما وهم فکرانت که درمخالفت با مهاجرین وانصارخلفاراسرزنش میکنیدوخلافت انهاراانکارمینمائید

ابوبکرکسی است که به واسطه سابقه اسلامش برتمام اصحاب پیغمبر فائق گردید ایا نمیدانید پیغمبراورا

با این منظور به غاربردکه میدانست که او خلیفه بعداز وی است واوست که ازقران پیروی میکند

پراکندگیهاراسامان میبخشد حدودالهی راجاری میسازد دسته دسته سپاه برای فتح بلادشرک گسیل

میدارد بنابراین ما میبینیم وقتی پیغمبربه غارپناه برد چشم به مساعدت وکمک کسی نداشت برای ما

روشن میگردد که مقصود پیغمبر این بود که ابوبکر به عللی که شرح دادیم با خودبه غارببرد وازاین

نظرعلی رادربسترخودخوابانید که ازکشته شدن اوباک نداشت ومیدانست که اگر علی کشته شود برای

پیغمبرمشکل نیست که دیگری را به جای او تعیین کند سعدبن عبدالله گفت:من دررداوپاسخهای

گوناگونی دادم ولی اوهریک ازانهارارد یانقص میکرد بعدگفت:ای سعدبگذارایراد دیگری نیز بگیرم ایا شما

عقیده دارید که ابوبکرصدیق وعمرفاروق که مدافع ملت اسلام بودند بگوبدانم ازروی میل اسلام اورده بودند

یابطور جبر ؟سعدگفت:برای برطرف ساختن این ایرادچاره ای اندیشیدم که تسلیم ان اشکال نشوم وبیم

ان داشتم که اگربگویم از روی میل اوبگوید :با این حال پیدایش نفاق در بین انها معنی نداشته باشد

واگربگویم به جبرمراسرزنش خواهدکرد موقع اسلام اوردن انهاشمشیری کشیده نشد که موجب وحشت

انها گرددناچار ازروی عمدازوی روی گرداندم وپاسخ ندادم در حالی که ازغصه جگرم میخواست پاره شود

پیش ازاین من چندین مسئله را که پاسخی بران نیافته بودم درطوماری یاداشت نمودم تاازاحمدبن

اسحاق قمی که ازبهترین مردمان شهرمن(قم)وازخواص امام عسگری(ع)بودسوال

کنم                                                                                                                                  

دران موقع احمدبن اسحاق قمی به سامرا رفته بود من هم پشت سراوحرکت کردم تادرسرایی به

اورسیدم وقتی با ایشان صحبت کردم گفت:خیراست گفتم:هم خواستم خدمت شمابرسم هم سوالاتی

دارم که میخواهم جواب ان رامرحمت فرمائید                                                                        

احمدبن اسحاق گفت:توبامن باش زیرامن به شوق ملاقات امام عسگری(ع)به سامره میروم وسوالاتی

که دارم میخواهم ازان  حضرت بپرسم تو هم فرصت راغنیمت دان و ازمحضراقااستفاده کن چه وقتی به

خدمت ان حضرت رسیدی دریایی خواهی دیدکه عجائب وغرائب ان تمامی

ندارد                                                                                                                                

پس واردسامره شدیم به درخانه حضرت رفته وازخادمان اذن دخول خواستیم احمدبن اسحاق با انبانی که

دران کیسه هایی که سرانها بامهرصاحبانشان بسته بود روی دوش گذاشته بدین صورت داخل خانه

شدیم من نمیتوانم امام را دران لحظه که دیدم ونور رویش که ماراتحت الشعاع قرار دادبه چیزی جزماه

شب چهارده تشبیه کنم                                                                                                      

طفلی که درخلقت ومنظره به ستاره مشتری میماند وموی سزش ازدوسوی تابگوشش میرسید ومیان ان

بازبود همچون الفی که دربین دو واو قرارگیرد روی زانوی راست امام نشسته بود ویک انار زرینی که

نقشهای بدیعش درمیان حلقه گوناگون ان میدرخشید ویکی ازروسای اهل بصره بان حضرت اهداء کرده

بود جلو امام نهاده بودامام قلمی دردست داشت وتا میخواست سطری دربیاضی که به دست گرفته

بودبنویسدان طفل انگشتان حضرت رامیگرفت وحضرت ان انار را میانداخت روی زمین وطفل را بگرفتن ان

مشغول مینمود ما به حضرت سلام کردیم وامام(ع)باملاطفت جواب دادواشاره کرد که بنشینیم موقعیکه

حضرت ازنوشتن فارغ گردید احمدبن اسحاق انبان راازمیان پارچه بیرون اورد وجلوی حضرت

گذاشت حضرت نگاهی به طفل نموده وفرمود:فرزندمهرازهدایای دوستان وشیعیان

برگیر(میدانیم که این طفل امام زمان (ع) بودند طفل گفت:اقا ایاسزاواراست که دستی به این پاکی بطرف

این هدایای الوده واموال پلید که حلال وحرام انها مخلوط گشته درازشود؟     حضرت فرمود ای احمدبن

اسحاق انچه درمیان انبان است بیرون ارتا فرزندم حلال انرا از حرام جداکند چون کیسه اول را احمدبن

اسحاق دراوردطفل گفت:این کیسه فلانی پسرفلانی ازفلان محله قم است وشصت ودودیناردران است

چهل وپنج دینار ان ازپول زمین سنگلاخی است که صاحبش فروخته وازبرادرش به ارث برده وچاهارده

دینارش از پول نه طاقچه است وسه دیناراز اجاره دکاکین است امام فرمودراست گفتی فرزندم حال به این

مرد نشان بده حرام ان چنداست طفل گفت:یک دیناری که سکه ری

داردودرفلان تاریخ ضرب شده ونقش یک رویش پاک گردیده یاقطعه زری که وزن ان ربع دیناراست

دراوروملاحظه کن!علت حرام بودن ان است که که صاحب ان درفلان ماه وسال یک من ویک ربع پنبه 

ریسیده کشید وبیکنفرجولاکه همسایه اوبوده دادبعدازمدتی دزدانهاراازجولادزدید جولاهم جریان رابه

صاحب پنبه هااطلاع دادولی اوگفت دروغ میگوئی سپس یک من ونیم پنبه ریسیده نازکترازشته خودکه به

اوسپرده بودعوض ان ازجولاگرفت انگاه ان رشته راپارچه کردوفروخت واین دینارباقطعه زرپول

انست  وقتی احمدبن اسحاق کیسه راگشود نامه ای میان ان بودکه نام فرستنده ومقداران راهمانطورکه

نوشته بودوان قطعه زرراباهمان نشانی بیرو ن اورد                                                                                                                               

 انگاه احمدبن اسحاق کیسه دیگری بیرون اوردپیش ازانکه مهران رابگشاید طفل گفت:این کیسه مال

فلانی فرزندفلان از فلان محله قم است وپنجاه دیناردران است که برای ماحلال نیست دست به ان بزنیم

حضزت فرمودبرای چه؟طفل گفت:زیرااین پول گندمی است که صاحب ان موقع تقسیم بازارعی که شریک

اوبودحیف ومیل نمود باین نحوکه وقتی سهم خودرابرمیداشت پیمانه را پرمیکردوچون نوبت به شریکش

میرسیدپیمانه راکم میگرفت امام(ع)فرمود:راست گفتی فرزندم. انگاه حضرت

گفت ای اسحاق همه این پولهاراجمع کن وبه صاحبش برگردان یاسفارش کن که به

انهابرسانندمااحتیاجی به انها نداریم فقط پارچه ان پیرزن رابیاور! احمدبن اسحاق گفت من ان پارچه

رادرخورجین گذاشته بودم واصلا فراموش کرده بودم      وقتی اورفت که انرابیاورد امام(ع)نگاهی به من

نمودوفرمود:ای سعدتوبرای چه امده ای؟عرض کردم احمدبن اسحاق مراتشویق بزیارت اقایم نمود

فرمود:مسائلی راکه میخواستی بپرسی چه کردی؟عرض کردم :اقاهمچنان بلاجواب مانده

است.فرمودانچه به نظرت میرسدازنورچشم من سوال کن وبادست مبارک اشاره به همان طفل کرد       

من روی به ان اقازاده نموده وعرض کردم :اقاواقازاده ما!ازاجدادشمابرای ماروایت کرده اندکه پیغمبرخدا(ص)

اختیارطلاق زنان خودرابه امیرالمومنین(ع)داده بودحتی روایت شده که علی(ع)درجنگ جمل برای عایشه

پیغام فرستادکه اسلام وپیروان انراگرفتار فتنه خودنمودی وفرزندان خودرا ازروی نادانی به سراشیب مرگ

افکندی اگرخودبرمیگردی فبهاوگرنه توراطلاق میدهم با اینکه وفات پیغمبرزنهای ان حضرت زنهای ان حضرت

راطلاق داده بود  امام زمان (ع)فرمودند:طلاق بمعنی چیست؟عرض کردم یعنی رهاکردن زن که

اگربخواهدازدواج نمایدازادباشدفرمود :رحلت پیغمبر(ص) زنهای اورایله ورهاکرده بودپس چراجایزنبودکه

انهابعدازپیامبر(ص)شوهرکنند؟عرض کردم :زیرا خداوندمتعال ازدواج انهارابعدازرحلت پیامبر(ص)حرام کرده

بودفرمود:پس چطوررحلت پیامبرانهارارهاگردانید؟ عرض کردم اقازاده عزیز!معنی طلاقی که پیغمبر(س)

حکم انراواگذاربه امیرالمومنین(ع) نمود چیست؟فرمودخداوندمتعال مقام زنان پیغمبررا بزرگ داشت

وانهارابه مقام شرف مادری مومنین فائزگردانید پیغمبرهم بامیرالمومنین(ع)فرمود:یاعلی این شرافت

تاوقتی اطاعت میکنند برای انهاخواهدبودولی هرکدام بعدمن نافرمانی خداوندکردندوعلیه توبه سربه

شورش برداشتند انهاراازادبگذارتااگرخواستندازدواج کنندوازمقام ام المومنی ساقط

گردند عرض کردم یابن رسول الله !اینکه خداوندبه موسی امرفرمودنعلینت راازپایت دراور تاویل ان چیست

؟حضرت فرنودند:دران شبی که موسی دربیابان نوری دید وزن خودرا رهاکردوبه سوی نوررفتموسی دران

بیابان باخدامناجات نمود وعرض کردپروردگارامن محبت خودرانسبت به توخالص گردانیدم  درعین حال که

علاقه زیادی به زن خودکه درحال وضع حمل اورارزهاکرده بود داشت خداوندفرمود نعلینت راازپایت

دراوریعنی اگردوستی تونسبت بمن خالص است ودلت رااز توجه بغیرمن شستشودادی ریشه محبت زن

وفرزندت راازدلت بکن

 عرض کردم اقا چه مانعی دارد مردم امام خودراخودتعیین نمایند فرمود :امام مصلح یا مفسد گفتم :مصلح

فرمود:ایاامکان دارد مردم امام مصلحی برای خودانتخاب نمایند درحالی که خودمفسدباشند

فرمود:موسی کلیم خداست که باهمه وفورعقل ونزول وحی براو هفتادنفر زا بزای بردن به میقات

پروردگارش ازمیان قوم خود انتخاب کرد درحالی که هیچ شکی ازایمان انان نداشت معهذا انها منافق

ازکاردرامدند سپس فرمود:ای سعد !وقتی دشمن بتوگفت که پیغمبر(ص)ازاین جهت انتخاب شده این

امت (ابوبکر)راباخودبه غاربرد که اوخلیفه بعدازوی است که ازقران پیروی میکندوزمام امورمسلمین

رابدست میگردو.............وازاین جهت علی رادرجای خودخواباندکه ازکشته شدن اوباک نداشت واگرعلی

کشته میشد برای اومشکل نبودکه دیگری راجانشین اوکند چرادرجواب اونگفتی:مگرپیغمبر نفرموده

است :مدت خلافت بعدازمن سی سال است واین مدت راوقف عمر این چهارنفرکرد که بعقیده شماخلفای

راسدین هستند اگرمیگفتی ناگزیرازاین بودکه بگوید:اری فرمود:انگاه به اومیگفتی:ایا اینطورنیست که

پیامبرچنانکه میدانست خلافت رابعدازوی ابوبکر وبعداز اوعمروبعد عثمان تصاحب میکنندوبعدازعثمان ازان

علی است ؟بازهم ناچاربودبگوید:اری سپس بوی میگفتی: بنابراین برپیغمبر(ص)لازم بودکه این

چهارنفررابترتیب به غارببردوهمانطورباابوبکرمهربانی کرد نسبت به بقیه هم مهربانی کند وبابردن ابوبکر

بتنهایی مقام سه نفردیگرراپائین نمی اورد وانهاراخوارنمیکرد                                                          

وقبی ناصبی پرسیدایا ابوبکر به میل خود ایمان اوردیا به اجبار ؟چرا بوی نگفتی:نه به اجبارنه به اختیار

بلکه ازروی طمع اسلام اورد                                                                                                                                               زیراابوبکروعمرباقوم یهودمجالست مینمودند واخبارتورات وسایرکتبی که ازپیشبینیهای هرزمان

تاظهورمحمد(ص)وپایان کار اوخبرمیدادازانهامیگرفتند ویهودگفته بودکه محمدبرعرب مسلط میگرددچنانچه

بخت نصربربنی اسرائیل مسلط گشت وبلاخره برعرب پیروزی میابدهمانطورکه بخت نصرپیروزگردید بااین

فرق که بخت نصردردعوی خوددروغگوبودانها هم (ابوبکروعمر)امدندتزدپیغمبرواورادرامرگواهی گرفتن از مردم

به گفتن:اشهد ان لا اله الاالله کمک کردند وبطمع اینکه بعدازبالاگرفتن کارپیغمبرازجانب حضرتش بحکومت

شهری نائل ایند باوی بیعت نمودند وچون از عملی شدن اهدافشان ناامیدشدندنقاب بستندوباعده ای

ازمنافقان کمربه قتل وی بستند که به هدفشان نرسیدند دراین حال امام (ع) واقازاده برخاستندومهیای

نمازشدند من ازانهارخصت طلبیده وبیرون رفتم تا ببینم احمدبن اسحاق کجارفت درمیان راه اورادرحال

گریه دیدم علت گریه را پرسیدم گفت:پارچه ای که حضرت خواست انراگم کرده ام گفتم بحضرت بگو؟ اوهم

رفت به خدمت حضرت وبعذازاندکی تبسم کنان برگشت پرسیدم چه شد؟ گفت:دیدم پارچه زیرپای حضرت

پهن است وامام روی ان نمازمیگذاردماهم خداراشکرکردیم     برگرفته ازجلد ۱۳بحارالانوار صفحه۸۲۶ترجمه

علی دوانی که با تایید ایت الله بروجردی ترجمه شده است